داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

من و من (1)

در گوشه ای از اتاقی چند دیواری ، من کز کرده بود و غمی عمیق در چهره اش پیدا بود.غمی که با نگاهی خیره به دورترین دیوار اتاق همراه بود. بغضی سنگین گلویش را گرفته بود ... کس دیگری در اتاق ِ چند دیواری نبود ، اما من احساس کرد که باید حتمن حرف بزند ، بنابراین شروع به حرف زدن با من کرد.


- اجازه دارم گریه کنم ؟


من بدون اینکه من فرصت کند تا حرفی بزند ، بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد.  و اینچنین گفتگوی من و من آغاز شد.

من در حالیکه اشکهایش را با دست پاک می کرد  و اتفاقات گذشته را از سر می گذراند به من گفت ؛

- می دونی ، من نه مثه پیروان اون مکتب بی خدا ، همه تقصیرها رو می ندازم گردن دیگرون و نه حتی مثل مکتبهای خدادار ، خودم رو مقصر و گناهکار می دونم تا پیش خدای خودم عزیز بشم! یعنی نه اینکه بدونم یا ندونم ، نمی تونم که مقصر بدونم ... یعنی این طوری فکر می کنم که هر دوشون بر خطا هستن !   من شاید به نوعی مسئول ِ این پیشامدم ، ولی مقصر اون نیستم !


- هی پسر ، با کلمات بازی نکن ، سر من یکی رو که نمی تونی شیره بمالی ، می دونی که ؟!! یعنی چی ؟ صاف و پوست کنده بگو ... یعنی چطور می شه ؟ پس با این حساب تقصیر با کیه ؟


- راستش خودم هم نمی دونم  تقصیر کیه ! کاش می دونستم ...


- خوب فک کن ببین بالاخره چه گلی می خوای به سرت بگیری !

- (کمی با خود می اندیشد ، اشکهایش دیگر خشک شده اند ، سیگاری از پاکت در می آورد و آن را بین دو انگشتش می گیرد) یخه ی کی رو باید بگیرم ! نمی دونم ! تقصیر.... ! تقصیر از قصور و کوتاهی می یاد ! (بعد از لحظاتی مکث همراه با تفکر ) نکنه می خوای بگی من کوتاهی کردم ؟ ها؟ به نظرت من کوتاهی کردم ؟


- چه می دونم ! شاید هم کوتاهی کردی ...


- (سرش را به نشانه تائید ِ شاید زوری ، به سمت راست تکان می دهد ) باشه قبول ! اصلن من کوتاهی کردم ، ولی به نظرت اگه من کوتاهی نمی کردم و مقصر نبودم ، اینی که پیش اومد ، پیش نمی یومد ؟ می تونی بهم ثابت کنی که پیش نمی یومد ؟


- نه خوب نمی تونم ثابت کنم ، اصلن مگه ثابت کردنش به کاری هم می یاد ؟


- شاید بیاد ... به نظرم این پیشامد درسته که با انتخاب من پیش اومد ... و یجورایی نشونه ی اصالت داشتن وجود ِ من بود ، ولی نمی تونی ماهیت ِ لعنتی من رو تو این اتفاق منکر بشی ، می تونی ؟ این هست ِ من بود که این پیشامد رو رقم زد ! هست ِ من از پی چیزهای دیگه ای می یاد ، چیزایی که ربطی به من نداره ! گاهی وقتا حس می کنم که من همون چاقویی هستم که جهان وقتی من رو می ساخت ، می دونست می تونم گردن ببرم !! نه اینکه به این معنی بدونه ها ، منظورم اینه که اینجوری ساخت دیگه ، یه جوری ! یه جور ِ خاصی ! می دونی چی می خوام بگم ؟ یعنی شاید هر انتخاب دیگه ای هم می کردم باز هم همین می شد ! (سیگارش را روشن می کند و پک عمیقی به آن می زند و آرام دود را بیرون می دهد) ولی با همه اینها من نمی تونم بگم ، من این کار رو نکردم !

-فک می کنی چرا ؟

- چون وقتی کاری انجام شده ، حتمن کسی یا چیزی اون کار رو انجام داده دیگه ! مغزم بهم می گه حتمن علتی داشته ...(با عصبانیت) علت ! علت ! علت !


- راستم می گی ظاهرن ! چقدر بازی بیهوده ایه این بازی اصالت وجود و ماهیت ! اصلن شاید تا قرنهای قرن بعد هم این بازی ادامه داشته باشه و باز هم هیچ کدومشون نتونن این بازی رو ببرن ! ولی ...

-(صدایش را قطع می کند) ولی چی ؟

- مرده شور اون مغزت رو ببرن !


- (تقریبن نشنیده می گیرد)(پکی تند به سیگار می زند و انگار که مطلبی ناگهان به ذهنش رسیده است ، شروع به صحبت کردن می کند)آره واقعن ! مثلن خود ِ این آقای ژان پل سارتر رو ببین ! این فیلسوف دائم پیپ به لب ما که این همه سال از همه مون دل می برد با همون پیپش ! ایشون که دیگه ته ِ ته ِ اصالت وجود و انتخاب و آزادی تو انتخاب و حتی جبر  به انتخاب بودن ، تا جایی که یجورایی شاید بشه گفت که حتی از سارتر اگزیستانسیالیست تر ، شاید معادل از پاپ کاتولیک تر باشه ! قبول داری که ؟


- آره خوب ... که چی ؟


- همین حضرت ایشون رو ببین ؛ تو تمام نمایشنامه هاش ، کاراکترهای داستانش نمی تونن از ماهیت خودشون در بیان ! آخرش همونی هستن که بودن ! درسته هی انتخاب می کنن و هی آقای سارتر تو دو راهی انتخاب قرارشون می ده ... تا خودشون کاری کنن ! ولی ته ِ ته ِ قصه رو که نگاه می کنی ، همه همونن که بودن ، که هستن ! حالا آقای سارتر هر چقدر هم که دلش می خواد بگه ؛ سازنده ی بشر ، فقط بشر است ! بگه ولی ...(پکی به سیگارش می زند ) مثال می خوای ؟ کار از کار گذشت ! اون شخصیتهای داستان که قرار بود ارزشهای وجودی خودشون رو تعیین کنند ، آخرش مثلن چه گهی تونستن بخورن ؟ هیچی ! کار از کار گذشت عزیزم ! هیچی به هیچی ! همیشه کار از کار می گذره , می دونی چرا ؟ چون همه می خوان اونی بشن که نیستن ! اَه تف به این روزگار که  توش همیشه کار از کار می گذره !! بازم بگم ...؟ دیوار ...


- (سخنش را قطع می کند) خوب خوبه حالا نمی خواد کتابشناسی سارتر راه بندازی ! آره گاهی دایره ی امکان ها و انتخاب ها انقدر شعاعش کوچکه که دایره به نقطه می رسه ... اونم یک نقطه ی فرضی ... مثل تعریف نقطه تو هندسه !


- (خنده ی تلخی گوشه ی لبش می نشیند) باز صد رحمت به کسایی که  ماهیت ِ انسان رو اصیل می دونن ! حداقلش اینه که خودشون رو تو دلهره ی انتخاب و مسئولیت ِ آزادی و تردید و این جور حرفها نمی ندازن ! هیچم وانهاده نیستن ! درسته که واجب الوجودی نیست ولی یکی به من بگه کی انسان به هر کاری مجاز بوده آخه؟ بعضی کارا از بعضی بر می یاد و از بعضی دیگه بر نمی یاد !! بر می یاد یا بر نمی یاد ! همین ! می فهمی ؟


- خودتم می دونی که همینم این شکلی چرنده !


- چی چرنده !؟


- همینایی که داری میگی ...


- یعنی من چرند می گم یا اونایی که این حرفا رو می زنن ؟


- همه تون ! هم تو ، هم اونا !


- بله خوب ، چرنده ! اصلن مگه می شه نقش انسان رو بخوای انکار کنی ؟ مگه می شه بگی انسان اختیار نداره ؟ مگه می شه امکان ها رو ندید ؟ مگه می شه اختیار رو حس نکرد ؟ مگه می شه ...

مثلن تصمیم به خودکشی چیه ؟


- بله این رو هم می شه انکار کرد ، خیلی راحت هم می شه انکار کرد !


- خودکشی رو چی می گی ؟


- می دونی که می تونم جواب این حرفتم بدم !


- آره خوب می تونی ، ولی تو هم می دونی که بعدش من هم می تونم دوباره جوابتو بدم !


- آره تو هم می تونی ! اصلن تو همیشه به فکر جواب دادنی ! خاک بر سرت که هنوز نفهمیدی من اگه چیزی می گم به خاطر خودته بدبخت ! به خاطر من !! می فهمی ؟ عمرن اگه بفهمی ! فقط و فقط می خوای جواب بدی ... انگار که مسابقه است ! حالا می خوای به همین بازی ادامه بدی لعنتی ؟ تو که می دونی این بازی تمومی نداره !


- راس می گی ... ولی چیکار کنم آخرش خوب ؟ این آدم دوپا همه ش تو فکر توجیه خودشه ... لعنت به ش !


- من می گم چیکارش کنی ! ولش کن !


- خوب بعدش چیکار کنم ، ول کنم به امون کی ؟  (پک دیگری به سیگارش می زند و به کنایه ادامه می دهد)تو که به  ایده ی برنامه ریزی شده بودنمون نزدیک تری ، حتمن یه کسی ، یه برنامه ریزی رو هم متصوری دیگه ؟ یا نکنه می خوای بگی همه چی تصادفن برنامه ریزی شده است ؟!


- خره ! من به هیچ ایده ای نزدیک تر نیستم ! ، من فقط می خوام بهت کمک کنم ! سعی کن اینو تو کله ی پوکت فرو کنی !! هی.... پسر ! تو چشمات آخر و عاقبت دکتر هامون رو می بینم  ! فک کنم آخرش دستاتو بگیری بالا و تسلیم ، خودتو ، وجودتو ، هستی تو ، بزنی به دریا که غرق شی ! فقط یادت باشه که تو بازی ِ زندگی ، ارشاد و مجوز این حرفا لازم نداره ها ، بنابراین خدایی هم نیست که نجاتت بده ... می فهمی که !


- البته ...


- (حرفش را قطع می کند) عزیزم ! چرا از اصل قضیه پرت شدی ؟ یادت رفت داشتی در مورد خودت حرف می زدی !


- خودت ؟!


- خودم !


- باشه پس بذار حرف آخرم رو بزنم ، تا ببینم الان تو چه وضعیتی ! هستم ...


- بگو ببینم خوب ...


- پس به این نتیجه (با لحن مسخره می گوید) رسیدیم که من در وضعیتی هستم که هم وجودم اصالت دارد و هم ماهیتم و هم هر دو و هم هیچ کدام !


- ای ول به تو با این تعیین وضعیتت !


- هی من ! (کمی بغض می کند و با بغض ادامه می دهد) من اگه این چیزایی که عین کرم تو مخم می لولند و شاید چرند به نظر برسن رو اگه به تو نگم به کی بگم ؟ ها ؟ تو که می دونی حالمو ...


- بگو عزیزم ، بگو ، هر چی دلت خواست بگو ...


- خوب حالا من ، تو این وضعیت محیرالعقولی که هستم ، یخه ی کی رو باید بگیرم ؟ کی رو باید مقصر بگیرم به خاطر این به اصطلاح پیشامد ؟ این پیشامدی که این طوری زار و نزارم کرده ، تو که می دونی ...؟


- آره می دونم ! ولی هیچ فک کردی که چرا می خوای دنبال مقصر بگردی اصلن لعنتی ؟


- به خاطر اینکه من این موجود دوپا ، آدمم و عادتمه ! هزاره هاست که عادت کردم ، این جوری باشم ! من همیشه عادت کردم که به خاطر عملی که انجام شده ، پی کسی یا علتی بگردم که عامل اون عمل بوده ! عامل اصلی ! خودم ، دیگرون ، یا حتی خدا !! فک کن ! خدایی که نیست ...  هه ! حتی عادت کردم که اون رو هم گاهی علت بگیرم ! چه کنم ؟ مغزم اینجوریه دیگه !


- ای مرده شور تو و اون مغزت رو ببرن ، باهمدیگه ... ای موجود دوپا !


-  (در حالیکه احساس می کند حرفی برای گفتن ندارد) خوب ؟


- به جمالت ! آخه لعنتی ! تو که خودت می گی همه ش از عادت سالیان ِ ساله ... پس به جای اینکه دنبال مقصر بگردی ، عادتت رو ول کن ! فک کن ! راه ِ درست تر رو انتخاب کن !

-انتخاب ؟!!

- آره انتخاب ...


- باشه ، ولی اگه این کارو کنم ، مرض می گیرما ! بعد نگی نگفتی ...


- مرض بگیری بهتر از اینه که خطا کنی ! اشتباه فکر کنی ، چرند ببافی ... راست هم گفته ؛ حرف مفت آفت ذهن است !


- یعنی فکر می کنی ، یعنی تو می گی تو این مرض ِ جدیدی که قراره بگیرم خطا نیست ؟ اشتباه نیست ؟ زکی ... آقارو ...


- احمق جان ! حداقلش اینه که خطای جدیدیه ، و مهمتر اینکه تو هنوز نمی دونی خطاست یا نه ...


- هووووووووو ! پس بیا ای مرض جدید ! زنده باد عصر جدید جاهلیت ِ من ! با شرکت من و من ! ----(در حالیکه سعی می کند صدای خسرو شکیبایی را در فیلم هامون تقلید کند) تو می خوای من اونی باشم که واقعن تو می خوای من باشم ؟ اگه من اونی باشم که تو می خوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم ! (صدایش را دوباره تغییر می دهد) آزمودم عقل دوراندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را ... آی ِ دکتر هامون !! (به صدای خودش برمی گردد) یعنی اونی که دوسش داشتی من نبودم ، یا اونی که دوسش نداری من نیستم !! (دو دستش را در موهایش فرو می برد ) وای ! خداااا ! می دونی گاهی با همه ی وجودم به خدا نیاز پیدا می کنم ! دوست دارم باشه ...

- چرا ؟

- چونکه می خوام صداش کنم و بگم واااااااااای خداااااااااااا !! (روی صورتش لبخند مسخره ای نشسته ولی با بغض و آرام می گوید)به نظرت دارم دیوونه می شم !؟


- نه هنوز ، راه داری !


- (کمی آرام تر می شود) ولی  نفهمیدم مقصر ِ اون پیشامدی که من رو اینجوری کرده کیه ها ؟!


- نه ! نه ! تو همونی ... خفه شو دیوونه !!

من خنده زنان و در حالیکه اشک می ریزد از جایش بلند می شود ، باقیمانده ی سیگارش را به گوشه ای پرت می کند ، دو دستش را لحظه ای به مانند حالت تسلیم بالا می برد و دوباره پایین می آورد ، و به سمت دورترین دیوار اتاق گام بر می دارد.

نظرات 9 + ارسال نظر
فرواک سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام ققنوس.
داستانهات فلسفی‌اند. توی فلسفه غرق نشو. بیشتر وقت‌ها راه بازگشتی درش نیست. نوشته هات حس مولانایی رو به آدم منتقل می کنند. انگار که شمس نشسته مقابل مولانا...
یاد تیکه هایی از فیلم 127 ساعت افتادم که اون پسره توش می‌گفت که صخره از ابتدای پیدایشش منتظر اون لحظه ای بوده که پسره بیاد و دستش گیر کنه به سنگ. راسته همه چیز تو سرنوشت ما نوشته شده. یه چیزایی رو می‌شه تغییر داد و یه چیزایی رو نمی‌شه...

سلام و ممنون که می خوانی
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
کجا هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند
که روزی دختری بوده است
که مرگش نیز
نه چون مرگ من و تو
مرگ سرخ دیگری بوده است !
...
اولدوز عزیز ... ما یک بار زندگی می کنیم !

کیمیا سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

این پست را سر فرصت می خوانم!

فرواک سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:27 ب.ظ

راستی حدس می‌زنم چرند باف هم سارتره . درسته؟

کیمیا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:15 ب.ظ

سلام
سارتر به تمام و کمال فیلسوف آزادیست.او به هیچ وجه بر این باور نبود که مردم به دلیل وقایعی که در گذشته برایشان اتفاق افتاده است محکومند به نوعی خاص از زندگی.بلکه عموما سارتر را اومانیستی دو آتشه می دانند که دغدغه اش پرداختن به الزاماتیست که افراد در انتخاب مسیر زندگی خود با آن مواجه می شوند.به عقیده ی او خود انسان مسئول تمام چیزهاییست که بر او می گذرد.او مسیر زندگی خویش را انتخاب کرده او نوع تفکرش را انتخاب کرده و حتی اوست که انتخاب می کند بدبخت باشد...با اینکه این دیدگاه چندان از حقیقت دور نیست اما فلسفه ی سارتر غریب تر از آنست که در نگاه اول به نظر می رسد.هرچند که امروزه با رواج ساختارگرایی و ظهور پسا ساختارگرایی وپست مدرنیسم فلسفه ی اگزیستانسیالیستی سارتر تا حدودی از رونق افتاده است اما هنوز هم عده ی زیادی او را چرند باف نمی دانند.اگزیستانسیالیسم سارتر تا حدود زیادی مدیون هگل است از این رو توصیه ی من آنست که قبل از مطالعه ی فلسفه ی سارتر فلسفه ی هگل را مطالعه کنیم زیرا این کار تا حدود زیادی به ما برای درک صحیح فلسفه ی او کمک می کند.
اما با همه ی این تفاسیر بستگی به خود شخص هم دارد که چه هدفی از مطالعه ی آثار سارتر داشته است و آیا به آنچه می خواسته دست یافته است و یا خیر...
تهوع مهمترین رمان اگزیستانسیالیستی سارتر است و اگر واقعا از خواندن آثار او به شما حالت تهوع دست نمی دهد! بد نیست که آن را بخوانید.البته شاید هم تهوع را خوانده باشید...
در رابطه با موضوعی که ناخواسته در داستانتان به آن اشاره کرده اید یعنی ((خود تخریبگری)) می خواستم چیزی بگویم که الان دیدم دیگر خیلی طولانی می شود و ممکن است خواندنش از حوصله ی شما خارج باشد.اما در فرصتی دیگر حتما برایتان می گویم.
ایام به کام...

سلام
سارتر و تهوعش و ... را مطالعه کرده ام سالها پیش و از آنها بهره هم برده ام ... اما همان طور که گفتید به خود شخص هم بستگی دارد که چه هدفی از مطالعه ی سارتر داشته و یا چه هدفی از آوردن نام سارتر در داستانش در اینجا !
هدف من به چالش کشیدن انسان انتخابگر سارتر بود که در نهایت سرنوشت خویش را خودش انتخاب می کند ... داریوش مهرجویی در فیلم هامون به خوبی یک روشنفکر اگزیستانسیالیست را به تصویر می کشد ...
....
مطمئنن خوشحال خواهم شد که اگر چیزی هست بگویید ... چرا که حتمن حوصله اش هست ... شک نکنید.
ایام شما نیز ...

درخت ابدی دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام. مبارک وبلاگ تازه.
منم به این فلسفه علاقه دارم، اما راستش هنوز جرئت نکردم برم سراغ الک کردنش. سارتر نیاز به یه نقد اساسی داره.
دیالوگای "من" منو یاد بحثای تموم‌نشدنی در مورد جبر و اختیار می‌ندازه. اعتقاد نداشتن به مختار بودن بشر عواقب گسترده‌ای داره. بی‌اعتقادی به عقل هم همین‌طور. نشونه‌هایی از شک "من" به عقلانیت وجود داره. حالا ماجرا ادامه پیدا کنه به‌تر می‌شه متوجه شد.

سلام... ممنون از همراهیت برادر ...

فرواک چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

سلام بر ققنوس خیس
اومدم بگم که قلم بهاءالدین مرشدی تو مجموعه داستان " ماهی که توت‌فرنگی‌ها سرخ می‌شوند" خیلی شبیه قلم توست. بخونیش بد نیست. من که پسندیدم. یه جور خاصه.

سلام بر تو
ممنون از پیشنهادت ... اما حرفی کلی تر درباره ی کامنتت دارم ؛
آیا "یه جور خاص" مانند می شود ؟ و آیا دو چیز خاص ، شبیه به همند ؟ اگر هستند که دیگر خاص نیستند !
این طور نیست به نظرت ؟

فرواک چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ق.ظ

سلام.
منظورم از یه جور خاص بودن، متفاوت بودن از همه‌ی اون داستانهایی بود که تا حالا خوندم. درسته اگه خاص هست پس نباید شبیه چیز دیگری باشد. اما شبیه بودن قلم تو به قلم اون برام جالب بود. هر چند فکر می کنم که نخواهی قلمت شبیه به قلم کسی باشد و این باز هم خاص بودنه.
مرسی نکته‌ی خوبی بود. تامل برانگیزه...

کیمیا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:58 ب.ظ

منتظر چیزی شبیه ((داستان کوتاه)) هستیم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ

فقط یک بار ......... زندگی میکنیم .
تقصیر چیه بابا ؟
داریم زندگی میکنیم دیگه
تقصیرم جزئی از زندگیه ... نیست ؟ هستا !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد