رادیون رومانویچ راسکلنیکف به چشم های سونیا خیره شد و اشک چشمانش را پر کرد. ناگاه در درونش احساس تازه ای کرد. با خود گفت دیگر زمان فلسفه بافی ِ بیهوده و رنج های ناشی از آن به پایان رسیده و حال احساس می کنم زندگی جدیدی را آغاز خواهم کرد.
آری پس از آن همه رنج و مشقتی که کشیده بود و مکافاتی که دیده بود ، حال او زندگی را با دستان ِ خود به دست آورده بود. و این زندگی آن زندگی ای نبود که به او به ارث رسیده باشد و یا هدیه ای رایگان باشد ، چون زندگی همگان ... این زندگی ای بود که خود راسکنیکف آن را به دست آورده بود. و او به خوبی می دانست که این ارزشمند است.
راسکلنیکف نگاهی دوباره به چشمان سونیا انداخت و همه ی رنجی که بر خودش و او رفته بود را از سر گذراند ، و از ته دلش احساس خوشحالی کرد بابت این لحظه ای که زندگی را به چنگ آورده بود، به حدی که حتی آن رنجها هم در نظرش زیبا آمدند.
شب هنگام ، راسکلنیکف در زندان قلم و کاغذ در دست گرفت و نوشت ؛ از زندگی کردن مردم عادی ، از موجودی که تنها وجود دارد و بس ، آری از شپش ها بیزارم ! من زندگی را به دست خواهم آورد... این را نوشت و با فکر ِ چشمان سونیا به خواب رفت. در خواب دید که سونیا پاهایش را بوسید ، همان گونه که قبلن او پاهای سونیا را به احترام آن همه رنج ِ انسان بوسیده بود.
سلام خوبی این داستان آن بود که وقتی شروع به خواندنش می کنیم آخرش را نمی توانیم حدس بزنیم هرچند که کوتاه بود
من جنایت و مکتفات را نخوانده ام
خواندنی است ...
مکافات!
کار قشنگی بود.
این قشنگ بود...
گفتم داری میرسی به 30 یاست
لایک
احترام به آن همه رنج انسان !
احترام به شدن و ماندن ...
من زندگی را به دست خواهم آورد....
حس بدیه وقتی این لاف رو میزنی و بعد می بینی که دستات همچنان خالیه و به جایی نرسیدی