داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

لحظه ی شروع راسکلنیکف

رادیون رومانویچ راسکلنیکف به چشم های سونیا خیره شد و اشک چشمانش را پر کرد. ناگاه در درونش احساس تازه ای کرد. با خود گفت دیگر زمان فلسفه بافی ِ بیهوده و رنج های ناشی از  آن به پایان رسیده و حال احساس می کنم زندگی جدیدی را آغاز خواهم کرد.

آری پس از آن همه رنج و مشقتی که کشیده بود و مکافاتی که دیده بود ، حال او زندگی را با دستان ِ خود به دست آورده بود. و این زندگی آن زندگی ای نبود که به او به ارث رسیده باشد و یا هدیه ای رایگان باشد ، چون زندگی همگان ... این زندگی ای بود که خود راسکنیکف  آن را به دست آورده بود. و او به خوبی می دانست که این ارزشمند است.

راسکلنیکف نگاهی دوباره به چشمان سونیا انداخت و همه ی رنجی که بر خودش و او  رفته بود را از سر گذراند ، و از ته دلش احساس خوشحالی کرد بابت این لحظه ای که زندگی را به چنگ آورده بود، به حدی که حتی آن رنجها هم در نظرش زیبا آمدند.

شب هنگام ، راسکلنیکف در زندان قلم و کاغذ در دست گرفت و نوشت ؛ از زندگی کردن مردم عادی ، از موجودی که تنها وجود دارد و بس ، آری از شپش ها بیزارم ! من زندگی را به دست خواهم آورد... این را نوشت و با فکر ِ چشمان سونیا به خواب رفت. در خواب دید که سونیا پاهایش را بوسید ، همان گونه که قبلن او پاهای سونیا را به احترام آن همه رنج ِ انسان بوسیده بود.

نظرات 8 + ارسال نظر
کیمیا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ب.ظ

سلام خوبی این داستان آن بود که وقتی شروع به خواندنش می کنیم آخرش را نمی توانیم حدس بزنیم هرچند که کوتاه بود

کیمیا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://superlative.blogfa.com

من جنایت و مکتفات را نخوانده ام

خواندنی است ...

کیمیا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ

مکافات!

درخت ابدی جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:57 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

کار قشنگی بود.

فرواک یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ب.ظ

این قشنگ بود...
گفتم داری می‌رسی به 30 یاست

آنا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ب.ظ

لایک

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ

احترام به آن همه رنج انسان !
احترام به شدن و ماندن ...

شبما شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.zendegieman85.blogfa.com

من زندگی را به دست خواهم آورد....
حس بدیه وقتی این لاف رو میزنی و بعد می بینی که دستات همچنان خالیه و به جایی نرسیدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد