داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

داستان جان

او داستان می نوشت تا شاید خودش را بفهمد...

حکایت ِ یک نخ سیگار

مرد در حالی که روی لبه ی تخت ِ خواب نشسته بود و حالتی متفکرانه داشت ،  با فندکی که در دستش گرفته بود ور می رفت !  از نگاهش انتظاری شهوتناک به قصد لذت را می شد به وضوح خواند. او بعد از چند لحظه  یک نخ سیگار از همسرش که کنارش نشسته بود و پاکت سیگار در دستانش بود ، طلب کرد. زن نگاهی خمار و خریدارانه به چشمان ِ همسرش انداخت و سپس سیگاری را از پاکت بیرون آورد و با حالتی خاص و شهوانی آن را بر روی لبش گذاشت ، مرد در حالیکه لبخند مرموز و نیمه محوی به لب داشت و به زن می نگریست ، فندک را برای زن آتش کرد و زن سیگار را روشن کرد و بعد از پکی که به آن زد ، سیگار را به دست همسرش داد. ابتدای سیگار کمی قرمزی ِ رژ به خود گرفته بود ، مرد با دیدن آن قرمزی شهوتش افزون شد و آرام سرش را به گوش زن نزدیک کرد و در گوش او گفت ؛ "هه !! با یک آتش سیگار متولد شد ، دیدی ؟"  بوسه ی آرامی بر روی گونه ی زن کرد کرد و در همین حین متوجه شد که دمای بدن ِ زن بالا رفته است. مرد با همین فکر سیگار را در دست گرفت و شروع به کشیدنش کرد. با هر پکی که به سیگار می زد ، با لذتی ناشناس به سوختن ِ سیگار نگاه می کرد... و بعد از آن با نگاهش دودی که حاصل سوختن سیگار بود و به آسمان می رفت را تعقیب می کرد. سیگار می سوخت و می سوخت تا به فیلترش رسید . و دیگر موقع دور انداختن سیگار بود. زن جاسیگاری را نزدیک مرد آورد و مرد سیگار را در آن له و خاموش کرد. حال دیگر زن و مرد از داغی ِ زیاد شهوت در حال سوختن بودند ، دیگر زمان ِ آتش بازی بود.

زن و مرد بر روی تخت دراز کشیدند و به آغوش یکدیگر خزیدند. آنها آن شب تصمیم به انجام کار مهمی گرفته بودند ، تصمیمی به اهمیت شاید یک سیگار !


 ...

بعد اتمام هم آغوشی مرد در حالیکه احساس رخوت می کرد ، سیگار دیگری روشن کرد.

نظرات 7 + ارسال نظر
کیمیا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ

تصمیمی به اهمیت یک سیگار یا سیگاری به مهمی یک تصمیم؟!
راستی نام شخصیتهای آخرین داستان را از کجا گرفتید؟
ایام به کام...

سلام / از جنابت و مکافات ِ داستا یوسکی !
در واقع داستان نبود ، کمی همراهی با راسکلنیکفی بود که این روزها مرا به شدت به دنیای خودش برده بود !
فکر کنم لااقل ده بیست پست وبلاگی از آن استخراج کنم !

درخت ابدی جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:53 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

کل طرح منو یاد اون شعر فروغ انداخت که گفته بود: زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله‌ی دو هماغوشی.
توصیف موقعیت.

تو کل زمانی که این چند خط رو می نوشتم ، به بچه ای فکر می کردم که داشت کاشته می شد ! و سیگار ...

فرواک یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ب.ظ

به همین راحتی...

منیره سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ

اه ... از سیگار بیشتر بدم اومد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ

بس که خوب مینویسی

محمد رضا ابراهیمی پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

تصمیمی به مهمی روشن کردن یک زندگی/ روشن کردن یک سیگار

کوتاه ولی مغزدار

بانو دوشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:52 ب.ظ

چه پایان غم انگیزی...
کاش در سطر 11 مینوشتی گونه ی زن را بوسید یا بوسه داد.یا مثلا در سطر16مینوشتی زن جاسیگاری را روی دستانش در حالتی آمیخته با انتظار نزدیک صورت مرد نگه داشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد