مرد در حالی که روی لبه ی تخت ِ خواب نشسته بود و حالتی متفکرانه داشت ، با فندکی که در دستش گرفته بود ور می رفت ! از نگاهش انتظاری شهوتناک به قصد لذت را می شد به وضوح خواند. او بعد از چند لحظه یک نخ سیگار از همسرش که کنارش نشسته بود و پاکت سیگار در دستانش بود ، طلب کرد. زن نگاهی خمار و خریدارانه به چشمان ِ همسرش انداخت و سپس سیگاری را از پاکت بیرون آورد و با حالتی خاص و شهوانی آن را بر روی لبش گذاشت ، مرد در حالیکه لبخند مرموز و نیمه محوی به لب داشت و به زن می نگریست ، فندک را برای زن آتش کرد و زن سیگار را روشن کرد و بعد از پکی که به آن زد ، سیگار را به دست همسرش داد. ابتدای سیگار کمی قرمزی ِ رژ به خود گرفته بود ، مرد با دیدن آن قرمزی شهوتش افزون شد و آرام سرش را به گوش زن نزدیک کرد و در گوش او گفت ؛ "هه !! با یک آتش سیگار متولد شد ، دیدی ؟" بوسه ی آرامی بر روی گونه ی زن کرد کرد و در همین حین متوجه شد که دمای بدن ِ زن بالا رفته است. مرد با همین فکر سیگار را در دست گرفت و شروع به کشیدنش کرد. با هر پکی که به سیگار می زد ، با لذتی ناشناس به سوختن ِ سیگار نگاه می کرد... و بعد از آن با نگاهش دودی که حاصل سوختن سیگار بود و به آسمان می رفت را تعقیب می کرد. سیگار می سوخت و می سوخت تا به فیلترش رسید . و دیگر موقع دور انداختن سیگار بود. زن جاسیگاری را نزدیک مرد آورد و مرد سیگار را در آن له و خاموش کرد. حال دیگر زن و مرد از داغی ِ زیاد شهوت در حال سوختن بودند ، دیگر زمان ِ آتش بازی بود.
زن و مرد بر روی تخت دراز کشیدند و به آغوش یکدیگر خزیدند. آنها آن شب تصمیم به انجام کار مهمی گرفته بودند ، تصمیمی به اهمیت شاید یک سیگار !
...
بعد اتمام هم آغوشی مرد در حالیکه احساس رخوت می کرد ، سیگار دیگری روشن کرد.
تصمیمی به اهمیت یک سیگار یا سیگاری به مهمی یک تصمیم؟!
راستی نام شخصیتهای آخرین داستان را از کجا گرفتید؟
ایام به کام...
سلام / از جنابت و مکافات ِ داستا یوسکی !
در واقع داستان نبود ، کمی همراهی با راسکلنیکفی بود که این روزها مرا به شدت به دنیای خودش برده بود !
فکر کنم لااقل ده بیست پست وبلاگی از آن استخراج کنم !
کل طرح منو یاد اون شعر فروغ انداخت که گفته بود: زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصلهی دو هماغوشی.
توصیف موقعیت.
تو کل زمانی که این چند خط رو می نوشتم ، به بچه ای فکر می کردم که داشت کاشته می شد ! و سیگار ...
به همین راحتی...
اه ... از سیگار بیشتر بدم اومد
بس که خوب مینویسی
تصمیمی به مهمی روشن کردن یک زندگی/ روشن کردن یک سیگار
کوتاه ولی مغزدار
چه پایان غم انگیزی...
کاش در سطر 11 مینوشتی گونه ی زن را بوسید یا بوسه داد.یا مثلا در سطر16مینوشتی زن جاسیگاری را روی دستانش در حالتی آمیخته با انتظار نزدیک صورت مرد نگه داشت.